در لحظه‌های عجیب زندگی کردن.

on Saturday, August 30, 2014
هر آدمی یه نقطه‌ی داره, یه نقطه‌ی ذوب, نقطه‌ی فروپاشی, نقطه‌ی ذوب من دقیقن همان ظهر گرم اردیبهشت توی ماشین, بود, همون وقتی که به خودم اومدم دیدم که هیچ کجای این رابطه و زندگی دل‌خواه من نیست, و فقط تن دادم, صرف این که یه حرف یا یک قول داده شده, تازه فهمیدم آدم‌های که سال‌ها درگیر این گونه زندگی‌ها هستند, و فقط می‌نالند, چطوری بیچارگی خودشان را قایم می‌کنند, چطوری خودشون را با یک لبخند, زیر تمام غصه‌ها پنهان می‌کنند, اونجا بود که فهمیدم صرفا زندگی که داریم می‌کنیم, قرار نیست همون چیزی که می‌خواهیم باشیم, ولی حداقل می‌توانیم تلاش کنیم, از حالت رخوت و فروپاشی عظیم خودمون را خارج کنیم, حس کردم زندگی نه, ولی خودم ارزشش را دارم که یکبار دیگر تلاش کنم, حتی اگر متهم به بدقولی, و یا خیلی چیزهای دگر شوم و کمترین کاری که می‌تواتم برای خودم بکنم, برگرداندن آرامش به زندگی‌م باشد, هر چند دست تنها و تنهایی...
الان در نقطه‌ی هستم که فروپاشیده, و دارد کم کم از نو خودش را می‌سازد, تنهایی و این تنهایی عظیم به من می‌آموزد که هیچ‌کس جز خودم نمی‌تواند مرا نجات دهد..

0 comments:

Post a Comment