شماها تا حالا توی دلتون آرزوی مرگ کسی رو کردید؟ تا حالا شده از بس که تو شرایط سخت بودید, ترجیح دادید آدم رو ترک نکنید ولی بمیره, یه طوری هم خلاص بشید هم نرفته باشید, شده تا حالا؟ برای من شده, یکبار نمیدونم سر چی بود, با مرد یک بحث مفصلی داشتیم, طوری که یک شبانه روز گریه میکردم, ته ته دلم آرزو کردم الان که داره میره دیگه برنگرده, نه از اون برنگشتنها, از این برنگشتنها, که برمیگرده ولی خودش نه جنازهاش, بعدش یه لحظه تمام تنم لرزید, یه لحظه احساس کردم, تبدیل شدم به هیولا, از خودم بیزار شدم, بعد بیشتر گریهم گرفت, بخاطر خودم این بار گریه کردم, که چرا این همه سخت شدم, این همه بد شدم, این همه بیرحم, که حاضرم مردی که آغوشش رو دوست دارم بمیره ولی ترکش نکنم, صرف این که ما دو تا آدم خوب بودیم, ولی از نظر نگاه به زندگی, معیارها, دیدگاهها از زمین تا آسمون تفاوت داشتیم, چیزهای که برای من عادی و روزمره بود برای مرد تابو, چیزهای که برای من خط قرمز برای مرد یک اتفاق ساده در زندگی, همین تفاوتها, همین نگاههای مختلف باعث شد که بارها و بارها سر مسائل جزی و شاید بیاهمیت بحثهای طولانی داشته باشیم, و همین بحثهای طولانی از من یک هیولا ساخت, همین شرایط سخت... یاد این جمله از یونگ افتادم که آدمها همه چیز هستند, بستگی به شرایطشون داره, اونجا بود که این جمله رو با تموم وجودم حس کردم, زمانی که آرزوی مرگ کردم برای مرد, حالا شاید به زبان نیاوردم ولی ته دلم, خواسته بود همین خواستن از من یک هیولا ساخت..
*تیتر از مرحومه الهام اسلامی .
0 comments:
Post a Comment