با تنهایی‌ت کجا می گریزی!

on Monday, September 1, 2014
یک وقتایی تو زندگی هست که دیگه امید نداری, به هیچ چیز امید نداری, حتی امید این که بتونی از ته دل بخندی, یا حتی اون طوری که دوست داری زندگی کنی, یا حتی خودت باشی و باید مداوم خودت را بخاطر دیگری و شرایط تغییر بدهی, آن هم تغییری که دل‌خواه تو نیست, اصلن تغییری نیست تمام آن رفتارها از سر اجبار و زور هست, اینجاست که احساس می‌کنی زندگی برات تمام شده است, هیچ تلاشی نمی‌کنی, برای جنگیدن با طرف مقابل حتی برای زندگی بهتر, دیگر خودت را به تمامی می‌‌سپاری به دست زندگی, و شانه‌هایت بالامی اندازی و می‌گوی هر چی پیش آمد, در همین حال ناگهان زندگی یک ورق برای‌ت رو می‌کند, این تو هستی که بخوای از این ورق استفاده بکنی , این تو هستی که باید تصمیم بگیری, اینجا دیگه باید خودت تنها قدم برداری و تنها به خودت تکیه کنی, کمتر دیدم آدمی که تنهایی را با تمام جان و دل‌ش بخرد, و بگوید می‌خواهم خودم باشم, دست تنها و ادامه دهد...

0 comments:

Post a Comment