آقای تراپیست دیروز برخورد شدیدی با من داشت, گفت بیش از حد دارم دامنه میزنم به این مسئله, باید ایست کنم دیگر, گفت اجازه میدهی ذهنت برای خودش تفسیر کند, و همون تفسیرها اذیتت میکند, گفت باید که بپذیری و همین طوری که منطقی و عاقلانه قضیه را به طور رسمی تمام کردی, احساسی هم تمام کنی, و به راهت ادامه دهی, به زندگیت, به خودت..
از اتاق آقای تراپیست که اومدم بیرون حس کردم چیزی روی شانههایم سنگینی میکند, به خودم گفتم باید این عزاداری, را این همه دلخوری و ناراحتی را تمام کنم, باید اول از همه خودم را ببخشم, بخاطر تمام اشتباهاتم, بخاطر این که اجازه دادم بهم توهین شود, تحقیر شوم, بابت تمام افسوسها, بابت تمام کارهای که باید انجام میدادم و سکوت کردم.. قبل از هر چیزی باید خودم را در آغوش بکشم و دلداری بدهم و قبول کنم تمام سعیم را کردم که درست شود, که چیزی ویران نشود.. و برای این ویران نشد از خودم بارها و بارها مایه گذاشتم, از همه چیز... و حالا باید به خودم افتخار کنم, باید که خودم را بیشتر از همیشه قبول داشته باشم, چرا که کم کاری نکردم, هر اتفاقی هم افتاد ماندم و تلاش کردم تا آنجا که میشد, تا آن لحظه که میدانستم یک درصد امکان تغییر وجود دارد, ماندم و جنگیدم و چنگ زدم تا درست شود.. ولی آن لحظه که فهمیدم دیگر نمیشود, دیگر کاری از دستم بر نمیآید, سهم خودم را به تمامی برداشتم و رفتم... من رفتم چون حس کردم بمانم بیشتر و بیشتر تحقیر و توهین میشنوم.. دیدم نمیتوانم , من از آن مدل زنها نیستم, که تحقیر و توهین بشوند, بعدش با آغوش و بوسه بخواهند رفع و رجوعش کنند, دیدم من نمیتوانم, آن آغوش را به آن صورت بپذیرم, بیشتر به من درد وارد میشود, بیشتر آزار میببینم, بیشتر تحقیر میشوم.. دیدم من آدم این مدلی زندگی کردن نیستم, زندگی که توش پر از تنش, دیکتاتوری, خودخواهی, دیدم من نمیتوانم.. تاوان این نتوانستن هر چه باشد پرداخت میکنم, که کردم... ولی حالا بیشتر از هر چیزی خودم مهم هستم, احساس کردم یکبار دیگر خودم توانستم خودم را امتحان کنم, و سربلند شدم پیش خودم, روزهای ترسناک, و سختی را گذارندم.. هنوز هم اثرات تمام آن بحثها, اذیتها, آزارهای که دیدم در من وجود دارد, هنوز هم نسبت به یک چیزهای سریع واکنش منفی نشان میدهم, بیشتر احتیاط میکنم, بیشتر خودم را محدود میکنم, اما میدانم یک چیزی را خوب بلد شدم, اعتماد کردن, دست دوستی دادن, پذیرفتن آدمها.. اینها را دیگر به راحتی نخواهم پذیرفت, دیگر میدانم که نباید اجازه دهم هر کسی وارد زندگیم شود و بشود اصل آن, باید که خودم را در اصل قرار دهم و بعد باقی مسائل... یاد گرفتم هیچ چیزی مهمتر از من و خواستهی من نخواهد بود... خیلی چیزهای دیگر هم یاد گرفتم که شاید گفتنش خیلی به درد کسی نخورد ولی ته ذهن من یک چیزهای نقش بست, یک چیزهای تغییر کرد, یک چیزهای عوض شد.. که دیگر من آدم قبل نباشم.. که این تغییر بنظرم یه جهت بزرگ در زندگیم حساب میشود که آن را با تمامی و با همهی سختی و دردناک بودنش میپذیرم...
*تیتر از علیرضا روشن.
0 comments:
Post a Comment