جایی دور بودم تو خواب, یه دامن گل گلی پوشیده بودم, دستهایم در هوا میچرخید توی چمنزار میدویدم, نمیدانستم اشکهایم از خوشی یا ناخوشی, ولی میچکید روی گونههایم, یادم آمد یک روزی دستهام رو گذاشته بودم توی دستاش انگار زندگی مال دستای ما بود, همانقدر گرم و صمیمی, همانقدر آرامش بخش, ولی ترس عجیبی در این آرامش نهفته بود در درونم, بعدها فهمیدم همه چیزهای خوب یا توی خواب هستند یا در یک لحظه و ماندگاری برایشان نیست....
*نه نسیم میوزد
نه صدای آوازی میآید
و نه
در داستانی که میخوانم
قهرمان، کاری میکند
زمان
کند میگذرد بیتو
روغن کاری میخواهد
این چرخ قدیمی .
نه صدای آوازی میآید
و نه
در داستانی که میخوانم
قهرمان، کاری میکند
زمان
کند میگذرد بیتو
روغن کاری میخواهد
این چرخ قدیمی .
رسول یونان
1 comments:
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار ِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاهِ رفته
تکیه دادهام!
مثل همیشه زیبا بود :)
Post a Comment