شب از شب‌های پاییزی است.

on Wednesday, October 8, 2014
در این عصر دلگیر پاییزی که صبح‌ش هوا سرد گونه شد نشسته‌م در آفیس و نانی که از صبح مانده را ریز ریز کردم برای پرندگان, گفتم پرنده‌ها که به حرف من گوش ندادن, ولی من برایشان در این روزهای دلگیر پاییز کمی نان لواش خرد شده بریزم شاید خجالت کشیدن... اما می‌دانم زندگی همین است, دست گرفتن و رها شدن دستت, کاری‌ش هم نمی‌شه کرد باید با قضیه کنار آمد.. هر روز صبح که چشمهایم را می‌گشایم به خودم می‌گویم می‌گذرد.. پیش آمده دیگر, می‌گذره منتهی چیزی نمی‌گذرد.. چیزی در من ساکن شده است.. چیزی مثل نبودن تو... و این حجم عظیمی از قلب مرا خالی کرده. همچون یک حفره‌ی بزرگ که راهی به جایی ندارد.. همان طوری ول می‌چرخد برای خودش.. تنهایی...

0 comments:

Post a Comment