در این عصر دلگیر پاییزی که صبحش هوا سرد گونه شد نشستهم در آفیس و نانی که از صبح مانده را ریز ریز کردم برای پرندگان, گفتم پرندهها که به حرف من گوش ندادن, ولی من برایشان در این روزهای دلگیر پاییز کمی نان لواش خرد شده بریزم شاید خجالت کشیدن... اما میدانم زندگی همین است, دست گرفتن و رها شدن دستت, کاریش هم نمیشه کرد باید با قضیه کنار آمد.. هر روز صبح که چشمهایم را میگشایم به خودم میگویم میگذرد.. پیش آمده دیگر, میگذره منتهی چیزی نمیگذرد.. چیزی در من ساکن شده است.. چیزی مثل نبودن تو... و این حجم عظیمی از قلب مرا خالی کرده. همچون یک حفرهی بزرگ که راهی به جایی ندارد.. همان طوری ول میچرخد برای خودش.. تنهایی...
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
Blog Archive
About Me
- adomide
- اینجا شبیه مغز منه. , حرفهای که انباشه شده توی مغزم رو مینویسم.
0 comments:
Post a Comment