من مهربان ندارم نامهربان من کو.

on Monday, October 13, 2014
هوا خیلی یه هو سرد شد, یاد چند سال پیش‌ها افتادم که توی آبان برف بارید, فکر کنم دو سال پیش بود, که یه هو تو پاییز, زمستون شد, الان برای همون هست تو اولین ماه پاییز هستیم, ولی انگار برای من وسط زمستان هست, همان طوری سرد و یخ‌زده, همه چیز این زندگی برای من مثل همان زمستان سرد هست که حس کردم زندگی شاید هیچ‌وقت با من مهربان نشود, یک روزی در بهار دیدم زندگی مهربان شد, بعدها به این نتیجه رسیدم, زندگی هم اگر مهربان شود, ما خودمان با خودمان مهربان نمی‌شویم و همه چیز از همون روزی شروع شد که سعی کردیم به جای مهربانی, نامهربانی کنیم....

شب از شب‌های پاییزی است.

on Wednesday, October 8, 2014
در این عصر دلگیر پاییزی که صبح‌ش هوا سرد گونه شد نشسته‌م در آفیس و نانی که از صبح مانده را ریز ریز کردم برای پرندگان, گفتم پرنده‌ها که به حرف من گوش ندادن, ولی من برایشان در این روزهای دلگیر پاییز کمی نان لواش خرد شده بریزم شاید خجالت کشیدن... اما می‌دانم زندگی همین است, دست گرفتن و رها شدن دستت, کاری‌ش هم نمی‌شه کرد باید با قضیه کنار آمد.. هر روز صبح که چشمهایم را می‌گشایم به خودم می‌گویم می‌گذرد.. پیش آمده دیگر, می‌گذره منتهی چیزی نمی‌گذرد.. چیزی در من ساکن شده است.. چیزی مثل نبودن تو... و این حجم عظیمی از قلب مرا خالی کرده. همچون یک حفره‌ی بزرگ که راهی به جایی ندارد.. همان طوری ول می‌چرخد برای خودش.. تنهایی...

غمگینی جهانم قدیم به چشم‌هایت.

on Monday, October 6, 2014
از تو غمگین‌م, نباید این‌گونه باشد, نباید جهان این همه برای من غمگین باشد, اما هست, هر چه فکر کردم راهی پیدا نشد برای این که کمی جهان را در خودم شادتر پیدا کنم, از تو غمگین‌م, و این جهان مرا غمگین‌تر می‌کند, چرا باید این گونه باشد نمی‌دانم, اگر تصمیم درستی بود چرا این همه غمگین هستم, اگر تصمیم اشتباهی بود باز چرا این گونه نشسته‌م و به غمگینی جهان‌‌م لبخند می‌زنم, از تو غمگین‌م همین را فقط می‌دانم....

* تیتر از خودم.

کند می‌گذرد بی‌تو روغن کاری می‌خواهد این چرخ قدیمی .

on Thursday, October 2, 2014
جایی دور بودم تو خواب, یه دامن گل گلی پوشیده بودم, دست‌هایم در هوا می‌چرخید توی چمن‌زار می‌دویدم, نمی‌دانستم اشک‌هایم از خوشی یا ناخوشی, ولی می‌چکید روی گونه‌هایم, یادم آمد یک روزی دست‌هام رو گذاشته بودم توی دستاش انگار زندگی مال دستای ما بود, همانقدر گرم و صمیمی, همانقدر آرامش بخش, ولی ترس عجیبی در این آرامش نهفته بود در درون‌م, بعدها فهمیدم همه چیزهای خوب یا توی خواب هستند یا در یک لحظه و ماندگاری برای‌شان نیست....

*نه نسیم می‌وزد
نه صدای آوازی می‌آید
و نه
در داستانی که می‌خوانم
قهرمان، کاری می‌کند
زمان
کند می‌گذرد بی‌تو
روغن کاری می‌خواهد
این چرخ قدیمی .
رسول یونان