هوا خیلی یه هو سرد شد, یاد چند سال پیشها افتادم که توی آبان برف بارید, فکر کنم دو سال پیش بود, که یه هو تو پاییز, زمستون شد, الان برای همون هست تو اولین ماه پاییز هستیم, ولی انگار برای من وسط زمستان هست, همان طوری سرد و یخزده, همه چیز این زندگی برای من مثل همان زمستان سرد هست که حس کردم زندگی شاید هیچوقت با من مهربان نشود, یک روزی در بهار دیدم زندگی مهربان شد, بعدها به این نتیجه رسیدم, زندگی هم اگر مهربان شود, ما خودمان با خودمان مهربان نمیشویم و همه چیز از همون روزی شروع شد که سعی کردیم به جای مهربانی, نامهربانی کنیم....
شب از شبهای پاییزی است.
در این عصر دلگیر پاییزی که صبحش هوا سرد گونه شد نشستهم در آفیس و نانی که از صبح مانده را ریز ریز کردم برای پرندگان, گفتم پرندهها که به حرف من گوش ندادن, ولی من برایشان در این روزهای دلگیر پاییز کمی نان لواش خرد شده بریزم شاید خجالت کشیدن... اما میدانم زندگی همین است, دست گرفتن و رها شدن دستت, کاریش هم نمیشه کرد باید با قضیه کنار آمد.. هر روز صبح که چشمهایم را میگشایم به خودم میگویم میگذرد.. پیش آمده دیگر, میگذره منتهی چیزی نمیگذرد.. چیزی در من ساکن شده است.. چیزی مثل نبودن تو... و این حجم عظیمی از قلب مرا خالی کرده. همچون یک حفرهی بزرگ که راهی به جایی ندارد.. همان طوری ول میچرخد برای خودش.. تنهایی...
غمگینی جهانم قدیم به چشمهایت.
از تو غمگینم, نباید اینگونه باشد, نباید جهان این همه برای من غمگین باشد, اما هست, هر چه فکر کردم راهی پیدا نشد برای این که کمی جهان را در خودم شادتر پیدا کنم, از تو غمگینم, و این جهان مرا غمگینتر میکند, چرا باید این گونه باشد نمیدانم, اگر تصمیم درستی بود چرا این همه غمگین هستم, اگر تصمیم اشتباهی بود باز چرا این گونه نشستهم و به غمگینی جهانم لبخند میزنم, از تو غمگینم همین را فقط میدانم....
* تیتر از خودم.
کند میگذرد بیتو روغن کاری میخواهد این چرخ قدیمی .
جایی دور بودم تو خواب, یه دامن گل گلی پوشیده بودم, دستهایم در هوا میچرخید توی چمنزار میدویدم, نمیدانستم اشکهایم از خوشی یا ناخوشی, ولی میچکید روی گونههایم, یادم آمد یک روزی دستهام رو گذاشته بودم توی دستاش انگار زندگی مال دستای ما بود, همانقدر گرم و صمیمی, همانقدر آرامش بخش, ولی ترس عجیبی در این آرامش نهفته بود در درونم, بعدها فهمیدم همه چیزهای خوب یا توی خواب هستند یا در یک لحظه و ماندگاری برایشان نیست....
*نه نسیم میوزد
نه صدای آوازی میآید
و نه
در داستانی که میخوانم
قهرمان، کاری میکند
زمان
کند میگذرد بیتو
روغن کاری میخواهد
این چرخ قدیمی .
نه صدای آوازی میآید
و نه
در داستانی که میخوانم
قهرمان، کاری میکند
زمان
کند میگذرد بیتو
روغن کاری میخواهد
این چرخ قدیمی .
رسول یونان
پاییز بود.
به من باشد میگم پاییز خیلی غمانگیزه, چرا همه دنبال این هستند که ثابت کنند پاییز خوبه, چرا هی در این باب مینویسند, من حتی خودم که توی پاییز به دنیا اومدم و تولدم مهر هست, ولی باز دوست ندارم پاییز بیاد, انگار همه چیز خالی میشه, درختها دونه دونه برگهاشون رو از دست میدن, هوا خورشید رو کم میاره, اونی که از دست داده میدونه درختی که برگهاش رو از دست میده یعنی چی, چطوری میشه پاییز رو گذروند ولی غمگین نبود, نمیشه, مخصوصن که تولدت هم باشه, غم میشه روی غم, یکی میگفت خاصیت پاییز یعنی غمگین بودن, به قول رادیو چهرازی پاییز همهاش شب دیگه, نصف روز غروبه..
پاییز انگار آدم خالی میشه, توی دلش هیچی نیست, آنقدر خالی که میتونی دونه دونه برگهای درخت که روی زمین افتاده رو بذاری توی دلت, پرش کنی با برگها, که پر بشه, واقعن پر میشه؟ دل آدم با چی پر میشه, با غصه...
تو پاییز خالی بودن دل بیشتر به چشم میاد...
به قول رادیو چهرازی :جمشید اگه پاییز آنقدی که تو میگی خوبه, چرا ما هر سال روز اول پاییز آنقدر دلمون خالی میشه, همه به این زرد و نارنجی نگاه میکنند حالشون جا میاد, چرا ما بلد نیستیم, چرا همه رفته بودنهاشون رو میذارن واسه پاییز, چرا پاییز هیچ کی بر نمیگرده...
این همه پاییز دیدم, ولی این پاییزغمگینترینشان بود مخصوصن این که تولدم هست, مهر هست, ته دلم خالی هست.. غمگین دیگه.. غمگین..
دلتنگی جای همهچیز را خوب میداند ..
دلم میخواد صورتم رو بذارم روی چمنهای خیس یه دشت و نگاهم به سمت افقهای دور باشه, کسی نیاد به سمت من, کسی دستم رو نگیره, کسی نگاهم نکنه, کسی با هم حرف نزنه, فقط خودم باشم.
* دلآرام مستوفیان
منم ! پرافتادهي پرندهاي كه پرواز كرده است.
آقای تراپیست دیروز برخورد شدیدی با من داشت, گفت بیش از حد دارم دامنه میزنم به این مسئله, باید ایست کنم دیگر, گفت اجازه میدهی ذهنت برای خودش تفسیر کند, و همون تفسیرها اذیتت میکند, گفت باید که بپذیری و همین طوری که منطقی و عاقلانه قضیه را به طور رسمی تمام کردی, احساسی هم تمام کنی, و به راهت ادامه دهی, به زندگیت, به خودت..
از اتاق آقای تراپیست که اومدم بیرون حس کردم چیزی روی شانههایم سنگینی میکند, به خودم گفتم باید این عزاداری, را این همه دلخوری و ناراحتی را تمام کنم, باید اول از همه خودم را ببخشم, بخاطر تمام اشتباهاتم, بخاطر این که اجازه دادم بهم توهین شود, تحقیر شوم, بابت تمام افسوسها, بابت تمام کارهای که باید انجام میدادم و سکوت کردم.. قبل از هر چیزی باید خودم را در آغوش بکشم و دلداری بدهم و قبول کنم تمام سعیم را کردم که درست شود, که چیزی ویران نشود.. و برای این ویران نشد از خودم بارها و بارها مایه گذاشتم, از همه چیز... و حالا باید به خودم افتخار کنم, باید که خودم را بیشتر از همیشه قبول داشته باشم, چرا که کم کاری نکردم, هر اتفاقی هم افتاد ماندم و تلاش کردم تا آنجا که میشد, تا آن لحظه که میدانستم یک درصد امکان تغییر وجود دارد, ماندم و جنگیدم و چنگ زدم تا درست شود.. ولی آن لحظه که فهمیدم دیگر نمیشود, دیگر کاری از دستم بر نمیآید, سهم خودم را به تمامی برداشتم و رفتم... من رفتم چون حس کردم بمانم بیشتر و بیشتر تحقیر و توهین میشنوم.. دیدم نمیتوانم , من از آن مدل زنها نیستم, که تحقیر و توهین بشوند, بعدش با آغوش و بوسه بخواهند رفع و رجوعش کنند, دیدم من نمیتوانم, آن آغوش را به آن صورت بپذیرم, بیشتر به من درد وارد میشود, بیشتر آزار میببینم, بیشتر تحقیر میشوم.. دیدم من آدم این مدلی زندگی کردن نیستم, زندگی که توش پر از تنش, دیکتاتوری, خودخواهی, دیدم من نمیتوانم.. تاوان این نتوانستن هر چه باشد پرداخت میکنم, که کردم... ولی حالا بیشتر از هر چیزی خودم مهم هستم, احساس کردم یکبار دیگر خودم توانستم خودم را امتحان کنم, و سربلند شدم پیش خودم, روزهای ترسناک, و سختی را گذارندم.. هنوز هم اثرات تمام آن بحثها, اذیتها, آزارهای که دیدم در من وجود دارد, هنوز هم نسبت به یک چیزهای سریع واکنش منفی نشان میدهم, بیشتر احتیاط میکنم, بیشتر خودم را محدود میکنم, اما میدانم یک چیزی را خوب بلد شدم, اعتماد کردن, دست دوستی دادن, پذیرفتن آدمها.. اینها را دیگر به راحتی نخواهم پذیرفت, دیگر میدانم که نباید اجازه دهم هر کسی وارد زندگیم شود و بشود اصل آن, باید که خودم را در اصل قرار دهم و بعد باقی مسائل... یاد گرفتم هیچ چیزی مهمتر از من و خواستهی من نخواهد بود... خیلی چیزهای دیگر هم یاد گرفتم که شاید گفتنش خیلی به درد کسی نخورد ولی ته ذهن من یک چیزهای نقش بست, یک چیزهای تغییر کرد, یک چیزهای عوض شد.. که دیگر من آدم قبل نباشم.. که این تغییر بنظرم یه جهت بزرگ در زندگیم حساب میشود که آن را با تمامی و با همهی سختی و دردناک بودنش میپذیرم...
*تیتر از علیرضا روشن.
Subscribe to:
Posts (Atom)
Blog Archive
About Me
- adomide
- اینجا شبیه مغز منه. , حرفهای که انباشه شده توی مغزم رو مینویسم.