در لحظه‌های عجیب زندگی کردن.

on Saturday, August 30, 2014
هر آدمی یه نقطه‌ی داره, یه نقطه‌ی ذوب, نقطه‌ی فروپاشی, نقطه‌ی ذوب من دقیقن همان ظهر گرم اردیبهشت توی ماشین, بود, همون وقتی که به خودم اومدم دیدم که هیچ کجای این رابطه و زندگی دل‌خواه من نیست, و فقط تن دادم, صرف این که یه حرف یا یک قول داده شده, تازه فهمیدم آدم‌های که سال‌ها درگیر این گونه زندگی‌ها هستند, و فقط می‌نالند, چطوری بیچارگی خودشان را قایم می‌کنند, چطوری خودشون را با یک لبخند, زیر تمام غصه‌ها پنهان می‌کنند, اونجا بود که فهمیدم صرفا زندگی که داریم می‌کنیم, قرار نیست همون چیزی که می‌خواهیم باشیم, ولی حداقل می‌توانیم تلاش کنیم, از حالت رخوت و فروپاشی عظیم خودمون را خارج کنیم, حس کردم زندگی نه, ولی خودم ارزشش را دارم که یکبار دیگر تلاش کنم, حتی اگر متهم به بدقولی, و یا خیلی چیزهای دگر شوم و کمترین کاری که می‌تواتم برای خودم بکنم, برگرداندن آرامش به زندگی‌م باشد, هر چند دست تنها و تنهایی...
الان در نقطه‌ی هستم که فروپاشیده, و دارد کم کم از نو خودش را می‌سازد, تنهایی و این تنهایی عظیم به من می‌آموزد که هیچ‌کس جز خودم نمی‌تواند مرا نجات دهد..

تو بخندی همه چیز حل می‌شه.

on Wednesday, August 27, 2014
یه شبی بود یادم نمیاد سر چه موضوعی خیلی خوشحال بودم, آنقدر که از شوق و خوشحالی خوابم نمی‌برد, هی صد بار توی تخت چرخیدم تا خواب‌م ببره, همین که چشام رو گذاشتم روی هم, بابام رو دیدم, از یه جاده ی خیلی سرسبز قشنگ می‌اومد, تا من رو دید از دور, دست تکون داد و با یه لبخند خیلی قشنگی گفت چرا آنقدر کم می‌خندیدی؟ من فقط نگاه‌ش می‌کردم, گفت تو بخندی من اینجا حال‌م خوبه ئه... از خواب که پریدم, تا یه یک ساعتی شوک بودم واقعن, بعدش یادم نمیاد که دیگه خندیدم یا نه..

*تیتر آهنگ بخند از رضا صادقی.

از وقتی که از کنار تو رفته‌ام,رفته‌ام و هنوز به خود نیامده‌ام.

on Tuesday, August 26, 2014
داشتم دم‌نوش درست می‌کردم برای خودم, نگاهم افتاد روی دستام, دیدم چه رنگش عوض شده, به لطف آفتاب و استخر رو باز, یه لبخند کمرنگی نشست روی لب‌هایم, این رنگ لاک با حالت برنزه‌ی رنگ دستام, خوش ترکیب‌ش کرده, اما یه آهی از ته دل کشیدم, و حواسم دادم به دم‌نوش, دقت کردم, هیچ‌وقت تو زندگی‌م آنقدر این دم‌نوش‌ها رو نیاز نداشتم, هر چی باشد از کسیه کسیه قرص خوردن بهتر است, برای من که کاری دارم پر از تمرکز و حواس جمع, پس بهتر است با این دم‌نوش‌ها مهربانی کنم, فعلن نیمی از زندگی‌م به آنها و اثر کردنش در من بستگی دارد.

* تیتر : از وقتی که از کنار تو رفته‌ام
رفته‌ام
و هنوز به خود نیامده‌ام 
وقار نعمت پور

گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم که مرگ در آن رخ می‌دهد.

on Saturday, August 23, 2014
حالا چون من یک نیمه تجربه در این مورد داشتم گفتم بیام بنویسم تا هی به بعضی از خانم‌ها خُرده نگیرید که چرا با شرایط سختی که در زندگی دارند نمی‌گذارند و بروند, و می‌ماند, رفتارهای بد, اخلاق‌های بد, ناسازها,توهین‌ها, کتک های مرد را تحمل می‌کنند و نمی‌روند و شاید دیده باشیم در اطراف‌مان که خیلی از خانم‌ها هستند که می‌ماند و زندگی می‌کنند.. 
گاهی اوقات داشتن یه خانواده‌ی خوب که حمایت کنه خیلی مهمه توی این تصمیم, وقتی خانواده‌ی نداشته باشی, یا خانواده‌ی داشته باشی که حمایت نکنه, و برعکس هی تو رو تشویق کنه به این بمون و زندگی کن همه مردها ایرادهای دارند, دیگه پای برای رفتن نمی‌ماند, داشتن کسی که حمایتت کنه, و تو رو تشویق کنه به فکر خودت باشی و این حق توئه که یک زندگی توام با آرامش و بدون دغدغه داشته باشی نعمت بسیار مهمه و خوبی می‌باشد, که خب در اکثر خانواده‌های ایرانی, مخصوصن خانواده‌ی متعصب و سنتی کمتر به چشم می‌خورد, من حالا اگر زنی را ببینم که با تمام شرایط سخت مانده و داره زندگی می‌کند, توی دلم دیگر نمی‌گویم چرا نمی‌ره, می‌گم حتمن کسی رو نداره حمایتش کنه که بره, وگرنه هیچ کس دوست نداره تو شرایط سخت و شرایط خیلی بد زندگی کنه, شرایطی که تو توام با استرس و اضطراب باید شب را روز کنی, و همیشه یک توضیحی کاملی از وقایع و اتفاقات داشته باشی که روی میز بگذاری برای مردت....
اما این قسمتی از قضیه می‌باشد, بخش دیگر ماجرا بر می‌گرد به تفکرات ما و حرفهای مردم و از این دسته داستان‌ها که ما ایرانی‌ها خیلی زیاد با آن سرکار داریم, و هی می‌گویم اگر این طوری شود, مردم چه می‌گویند, یکبار به خودمان باید بگویم هر کاری کنیم مردم بالاخره حرفهای می‌زنند در مورد ما, پسر بهتر که کاری رو انجام بدیم که به نفع ما باشد, این تصمیم گرفتن و برگشتن از یک مرحله از زندگی که دو نفره شدی و دوباره باید یک نفره شوی, سخت هست, من نمی‌گویم کار آسانی هست, یک اراده و تصمیم عظیم می‌خواد با چندین کامیون وتریلی حمایت از طرف همه آدم‌های که اطرافتان هستند, هر کدام از این‌ها نباشد نمی‌توانید از راه رفته برگردید, پس اگر دیدید کسی در آن شرایط سخت مانده و بر نمی‌گردد بدانید چیزی در جای کم هست و باید حق داد به او چون واقعن کار سخت و طاقت فرسای هست دوباره ساختن و شروع کردن..

*تیتر از غلامرضا بروسان

قوی نیستم اگر شعر می‌نویسم.

on Wednesday, August 20, 2014
شماها تا حالا توی دل‌تون آرزوی مرگ کسی رو کردید؟ تا حالا شده از بس که تو شرایط سخت بودید, ترجیح دادید آدم رو ترک نکنید ولی بمیره, یه طوری هم خلاص بشید هم نرفته باشید, شده تا حالا؟ برای من شده, یکبار نمی‌دونم سر چی بود, با مرد یک بحث مفصلی داشتیم, طوری که یک شبانه روز گریه می‌کردم, ته ته دل‌م آرزو کردم الان که داره میره دیگه برنگرده, نه از اون برنگشتن‌ها, از این برنگشتن‌ها, که برمی‌گرده ولی خودش نه جنازه‌اش, بعدش یه لحظه تمام تن‌م لرزید, یه لحظه احساس کردم, تبدیل شدم به هیولا, از خودم بیزار شدم, بعد بیشتر گریه‌م گرفت, بخاطر خودم این بار گریه کردم, که چرا این همه سخت شدم, این همه بد شدم, این همه بی‌رحم, که حاضرم مردی که آغوشش رو دوست دارم بمیره ولی ترک‌ش نکنم, صرف این که ما دو تا آدم خوب بودیم, ولی از نظر نگاه به زندگی, معیارها, دیدگاه‌ها از زمین تا آسمون تفاوت داشتیم, چیزهای که برای من عادی و روزمره بود برای مرد تابو, چیزهای که برای من خط قرمز برای مرد یک اتفاق ساده در زندگی, همین تفاوت‌ها, همین نگاه‌های مختلف باعث شد که بارها و بارها سر مسائل جزی و شاید بی‌اهمیت بحث‌های طولانی داشته باشیم, و همین بحث‌های طولانی از من یک هیولا ساخت, همین شرایط سخت... یاد این جمله از یونگ افتادم که آدم‌ها همه چیز هستند, بستگی به شرایط‌شون داره, اونجا بود که این جمله رو با تموم وجودم حس کردم, زمانی که آرزوی مرگ کردم برای مرد, حالا شاید به زبان نیاوردم ولی ته دل‌م, خواسته بود همین خواستن از من یک هیولا ساخت..

*تیتر از مرحومه الهام اسلامی .

تنهایی بعد از تو تنهایی قبل از تو نیست ...

on Tuesday, August 19, 2014
وقتی عزیزی رو بوسیله مرگ از دست می‌دی, قبل از اینکه به خاک بسپریش خیلی بی‌تابی, خیلی گریه می‌کنی, انگار توی یه چاه گیر کردی و راه نجاتی نداری, خبر مرگ پدر رو که بهم دادن, احساس کردم زیر زمین دفن شدم, و هر چی دست و پا می‌زنم کسی نیست, کسی نیست دستم رو بگیره, تا روز خاک سپاری, انگار وقتی می‌سپاریم به دست خاک, یک لایه خاک هم توی قلب‌مون می‌شینه, نه این که بگم آدم آروم می‌شه, انگار دیگه اون وضعیت رو می‌دونی, اما یه فرقی داره, هر چی می‌گذره, آهسته آهسته بی‌تاب می‌شی, انگار زمان روی این مورد برعکس عمل می‌کنه, هر چقدر زمان طی می‌شه, حس می‌کنی چقدر جاش خالی‌تره, چقدر نبودنش اذیت کننده است, توی هر مراسمی, مهمونی, اتفاقی, فقط ته دلت چنگ زده می‌شه که کاش بابا هم بود, کاشکی زمان برگرده به عقب به روزهای بودن.. در مورد رابطه هم این مسئله صدق می‌کنه, وقتی رابطه‌ی تموم می‌شه, به هر دلیل, اولش تمام حق رو می‌دی به خودت, به زندگی‌ت, که بری, که راه درست رو انتخاب کنی, اما بعد از گذشت یه مدت, وقتی همه‌ی عصبانیت, ناراحتی‌ها, دلخوری‌ها فروکش کرد, وقتی ور منطقی دیگه رفت که استراحت کنه چون کار خودش رو به خوبی انجام داده, حالا نوبت دل و احساس که شروع کنن به لگد زدن, شروع کنن به این که بگن چقدر جاش خالی, دلتنگی سر باز می‌کنه, تنهایی به چشم میاد, این روزها دقیقن مثل همون روزهای از دست دادن عزیزی توسط مرگ‌ه, شبیه هم هستند هر دوش حس از دست دادن رو توش تجربه می‌کنی, یکی با مرگ, یکی با نبودن, حالا هر چقدر این نبودن دلخواه بوده باشه چیزی از عمق دلتنگی و کلافگی کم نمی‌کنه.

*تیتر از ساره دستاران

آدم به دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شد.

on Monday, August 18, 2014
وقتی از بعضی راه ها بر می‌گردی, و ادامه نمی‌دی, می‌دونی که کار درستی کردی, می‌دونی جلوی ضرر رو  هر وقت بگیری .. این هست دقیقن, همه اینا رو می‌دونی, کاملن از نظر منطقی و عقلی آگاه هستی که بهترین کار رو کردی, بهترین راه رو پیش گرفتی, بهترین فکر, می‌دونی که اگه قرار بود بمونی توی اون زندگی, آینده‌ی نداشتی, جز یک زندگی با اعصابی داغون و درگیری‌های زیاد هم برای خودت هم برای طرف مقابل تمام اینا رو روزی صد بار مرور می‌کنی و به خودت می‌گی کار درستی کردی, گاهی وقتا پایان دادن و تموم کردن یه رابطه بهترین کاری که می‌تونی در حق خودت بکنی.. اما آیا احساسات و دل آدم هم این رو قبول می‌کنه, من به شما می‌گم نه... اینجا جنگ بین عقل و دل.. دقیقن یک جنگ خیلی طولانی و آتش بس به این راحتی‌ها نداره, به این زودی‌ها.. باید با دل‌ت و خودت حوصله کنی, آنقدر حوصله کنی که بالاخره دلت هم بپذیره که آره کار درستی رو کردی و باید به زندگی ادامه بده باید که قبول کنه Better lose the saddle than the horse.

غمی هست در حکایت آن روزها.

on Sunday, August 17, 2014
جدایی پروسه دردناکی, حتی اگر با رضایت قلبی خودت باشد, حتی اگر بهترین تصمیم را گرفته باشی, اما این پروسه جدایی مثل جان کندن می‌ماند, روزگارت را تیره و تار می‌کند, هر لحظه آشوبی, قلبت انگار دارد از جا کنده می‌شود, همین گونه کلافه و سردرگم, روزی صد بار به خودت می‌گویی کاش این تصمیم را نگرفته بودی, ولی باز که عقل را حاکم می‌کنی می‌بینی تصمیم درست گرفته بودی, بهترین کار را در حق خودت کردی, اما جنبه‌های احساسی انسان چیز دیگری می‌گویند, که دلت ضعف می‌رود برای شنیدن صدایش, برای گرفتن دست‌هایش, حالا هر چقدر هم تو را اذیت کرده باشد, که هر چقدر هم برایت دردسر درست کرده باشد, دل آدم این چیزها که سرش نمی‌شود, اما تو.. تو می دانی که این جدایی تمامش به نفع تو بوده, به نفع همه بوده, حتی خود او... اما هر چقدر هم کار درست کرده باشی. این جدایی پروسه خیلی دردناکی هست.. و گاهی آدم تا مرز مرگ میرود و بر می‌گردد..

هر که رفت پاره‌ی از دل ما را با خود برد.

توی کشدار بودن روزها کسی شکی ندارد, اما یک روزهای الکی کشدار هستند, یک روزهای با خاطره کشدار می‌شوند, و یک روزهای با نبودن‌ها, حالا هر چقدر هم تو این نبودن را خودت انتخاب کرده باشی, هر چقدر هم بالا و پایین کرده باشی که بمانی یا بروی, و تنهایی را در آغوش کشیدی, اما چیزی از کشدار بودن روزهای بی‌تو کم نمی‌کند..

برخاستم از خواب در پلکم تویی و نمی‌دانم کجایی.

on Wednesday, August 13, 2014
سخت‌ترین تصمیم زندگی بود, سخت‌ترین و دشوارترین تصمیمی که تا حالا گرفته بودم, این که به تو بگویم "نه" فقط یک نه گفتن ساده نبود, دنیایی که عوض می‌شد نیز در کنارش بود, تنهایی بود, حرف‌های که باید می‌شنیدم نیز بود, پس نه گفتن یا بله گفتن به خودی خودی برای ما دردسری ندارند, ولی این نه گفتن‌ها و این بله گفتن‌ها در شرایط‌های مختلف هستند که برای ما مشکل ساز می‌شوند, برای من هم بله گفتن به تو مشکل‌ساز شد, هم نه گفتن به تو... هر چه در مورد تو فکر کنم مشکل ساز هست, بودن با تو و نبودن با تو, مانده‌م با خودم چه کنم, با تو, با زندگی که بی تو آغاز کرده‌م و باید ادامه بدهم, گرچه با تو بودن هم برای من مثل بی‌تو بودن بود...

*تیتر شمس لنگرودی

میم مثل ماه.

on Tuesday, August 12, 2014
من اما
نبايد به اين خواب عميق 
فرو مي‌رفتم. 

داشتم رانندگي مي‌كردم پشت چراغ قرمز عباس‌آباد نگاهم افتاد به ماه، ديدم تا حالا ماه به اين نزديكي و كاملي نبوده يا من دقت نكرده بودم. ماه قشنگ من.

پرنده نيستم
اما از قفس بدم مي‌آيد
دلم مي‌خواهد آفتاب كه سر مي‌زند
پرندگان همه از شادي بال در بياورند.

به زندگي خودم فكر كردم توي اين يكسال مثل اين فيلم، كلي از دست دادم، كلي چيزهاي كه با زحمت بدست‌شان آورده بودم، دونه دونه مثل ماهي از دستام سُر خوردن و افتادن...

و تنها بودم
مثل ماه
كه كوتاه‌تر از تنهايي من
ديواري نيافته بود.

* شعر از عباس صفاري

اولین.

نوشتن بعد از مدت‌ها البته اینجا خیلی کار داره گویا ولی فعلن استارت رو زدم اون وبلاگ قبلی آدومید رو گویا توی این مدت که من پاک کردم کسی گرفته دستش دردنکنه ملت خوب بلدن از فرصت‌ها استفاده کنند.